ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشای خواهی برو جفا کن

واسه هر کی دل من تنگ میشه
تا میفهمه دلش از سنگ میشه...

بابا به کی بگم؟...بدجور دلم گرفته...

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم
از آخرای تیر...از وقتی که رفتم تهران جنوب٬ خب تقریبا تمام وقتمو تجزیه گرفت٬ ولی بالاخره تموم شد٬ اونم با نمره ای که حتی تو خواب هم نمیدیدم٬ نمره ای که خاطره ی شیرینش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
اما وقتی برگشتم خونه و وبلاگ سمیرا رو خوندم خیلی حالم گرفته شد٬ خب پس منم درس بخونم که چی بشه؟٬ بهتره منم درسو ول کنم برم بازار کار٬ تا شاید ۷-۸ سال دیگه یه سرمایه ای داشته باشم که...
اما من اینکارو نمیکنم٬ من تازه یکمی از برق خوشم اومده٬ سعی میکنم زود لیسانسمو بگیرم و بعدش اگه شد برم فوق لیسانس و اگه نشد هم برم سراغ کاری که دوست دارم٬ پولش اصلا برام مهم نیست فقط میخوام توش راحت باشم...

این چند روز اینقدر گرفتار بودم که حس آپدیت اینجا رو نداشتم...

اول از همه تصمیم گرفتم با قدرت برم به جنگ سیگنال و سیستم...درسته که استادش خیلی سختگیره و اطلاعات زیادی هم نداره...ولی من میخوام این ترم یه نمره ی خوب بگیرم که هم خودمو ثابت کنم و هم اینکه این شهریه ی زیادی که دادم هدر نرفته باشه...

خب تولدم هم گذشت و بدتر از هر سال دیگه...درسته که خودم گفته بودم واسم تولد نگیرید ولی حداقل انتظار داشتم مامان از اون کیکای خوشمزش بپزه...هر چند که این روزا برنامه ی میلاد برای هیچکس حس و حال نذاشته...بابام هم یک چک پول ۵۰۰۰۰ تومانی داد...ولی خب شب تولد امسالم فراموش نشدنی بود...چون به محض اینکه کادو رو گرفتم زدم زیر گریه...بغضی که یک هفته بود توی گلوم گیر کرده بود شکست...هیچ کس هم نمیدونست چرا و آخرش هم نفهمیدند...ولی من خیلی سبک شدم...یک هفته بود که میخواستم گریه کنم و نمیشد...بچه های وبلاگستان هم بی مرام تر از اونی بودند که فکرشو میکردم!...بازم دم سمیرا گرم...

من موندم اگه کیوان بهش تاریخ رو گفته چرا خودش حتی یه مسیج خشک و خالی هم نفرستاد؟

کدامین آشنایی را به دعوت خوانم امشب؟
که از نیش به زهر آلوده اش بیمارم هرشب؟
چگونه قصه ای را با رفیقم گویم از درد؟
که از دردم به خوشحالی نیارد خنده بر لب...