الان خیلی حالم گرفتست...تصمیم گرفتم الکترونیک ۳ رو حذف کنم...هیچ وقت تا این حد از حذف کردن یه درس ناراحت نمیشدم...ولی امروز...من پایم تو الکترونیک ضعیفه و امروز بدجوری چوبش رو خوردم٬ از صبح هر چی میخوندم نمیفهمیدم...به هر حال ترم آینده هم در خدمت استاد لطیفی خواهیم بود...
بقیه ی امتحانا...خوب بودن...از مخابرات ۱ راضیم...فقط امیدوارم صائب همونطور که باید ورقمو صحیح کنه٬ آنتن رو زیاد خوب ندادم٬ اما به پاس شدنش امیدوارم٬ کنترل رو خوب دادم٬ اما میگن اسلامی خیلی نمره رو میکشه پایین٬ و میکرو٬ به امید ۲۰ رفتم سر جلسه حالا شاید حداکثر ۱۴ بشم٬ خداکنه فقط مشروط نشم...
نمیدونم چی بگم٬ شاید دیگه توی وبلاگ اولم چیزی ننویسم...بچه ها همشون بی معرفتن...
اینم برای کسی که مطمئنم الان حالش خوبه و خوش...
خودمو گول میزدم توی دورنگیت
نمیخواستم ببینم دل سنگیت
میدیدم داشتی یواش یواش میرفتی
اما خواستم خوش باشی توی زرنگیت
هی میگفتم دل خوش فردا میمونم
واسه بودن تو بودی تنها بهونم
هی میگفتم که اینا همش یه خوابه
همه این حرفا یه شوخیه میدونم
تو چشات برقی نبود مثل گذشته
تازه فهمیدم از این حرفا گذشته...
قصه از کجا شروع شد؟...از گل و باغ ستاره...
نمیدونم چطور بگم...نمیخوام متهم بشم به اینکه آدم هوس بازیم...
اسفند ۸۲...جزیره!!...طبقه ی همکف ساختمون فنی
داشتم با هادی از پله ها میومدم پایین...که یه دفعه چشم خورد تو چشش...تا حالا ندیده بودمش...احتمالا ورودی ۸۲ بود...نمیدونم چرا یه دفعه تپش قلب گرفتم!...روزی ۱۰۰ تا از این دخترا از کنارم رد میشدند و ... ولی مثل اینکه این یکی فرق داشت...
اما برای من جریان ها پیش اومد...اون اردیبهشت لعنتی...بعدش وبلاگ...امتحانات پایان ترم افتضاح...اما نمیدونم چرا هر وقت میدیدمش یه جورایی میشدم...من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم که بگم عاشق شدم٬ مخصوصا توی یه همچین موردی که فقط از دور و فقط از طریق دیدن بوده...اما خب میتونم بگم که برام یه جورایی مهم شده
ولی خیلی وقته که سعی کردم بهش فکر نکنم...آخه وقتی نمیتونم برم و باهاش حرف بزنم چه معنی داره که الکی بهش فکر کنم؟...
۲ روز پیش با بچه ها توی میدون بز جزیره! نشسته بودیم که بازم با دوستش اومد...نمیدونم چی شد که به کامران گفتم...واکنشش برخلاف انتظارم بود!...اون که همه ی الکترونیکی ها رو خائن میدونه(و منم باهاش موافقم) یه دفعه بهم گفت: دمت گرم٬ خیلی دختر خوبیه! ٬ خدایا! نمیخوام دوباره قاطی جریانایی بشم که چند ماهه داره اذیتم میکنه٬ ولی...
حالا به نظرتون من چی کار کنم؟٬ نمیخوام دیگه ضایع بشم.
زیر بارون گریه کردم تا تو اشکامو نبینی
چشم من مال خودم بود تو گرفتیش به اسیری...
یادته؟ اینا یادگاریاته...
بلاگ اسکای سیستم خودش رو عوض کرد...اینجا خیلی باحال شده...شاید اصلا وب ۱ رو تعطیل کنم و بیام اینجا واسه همیشه...اونوقت فقط کسایی که بهشون اعتماد دارم وبلاگمو میخونند...
آقا اگه شما یکی رو دوست داشته باشید و فکر کنید(مطمئن نباشید) که اونم یکی دیگه رو دوست داره چی کار میکنید؟