امروز روز اول فروردینه و چقدر خوبه که یکمی سال گذشته رو مرور کنم این نوشته برای خودمه فقط خودم
سال گذشته اصلا بهار برای من خوب شروع نشد ولی اینقدر زمستون بدی رو گذرونده بودم که اثرش تا ۳ ماه اول بهار هم مونده بود یادمه تو عید پارسال حس انجام هیچ کاری رو نداشتم حتی وبلاگ نویسی شبا میشستم فیلم کانال ۲ رو میدیدم و بعدشم تا ظهر فردا خواب و دید و بازدیدهای همیشگی و ...
دهه ی اول اردیبهشت یادمه امتحان تجزیه داشتم و روز قبلش هم یک دعوای حسابی بین ۲ تا از بچه های دانشگاه که اصلا کل فکر و ذکرمو مختل کرده بودن بگذریم که اختلاف بین اونا علیرغم تمام تلاش و اصرار من حل نشد و فکر کنم امسال هم ادامه داشته باشه(خدا نکنه!) به هر حال اردیبهشت هم گذشت و رسیدیم به خرداد تا اونجایی که یادمه آخرای خرداد با یکی از دوستای خوبم یه اختلاف پیدا کردم که تا ۱ ماه هم حل نشد ولی خدارو شکر آخرش جفتمون کوتاه اومدیم و قضیه ختم به خیر شد. بعدشم که امتحانات. فکر نمیکنم بتونم اون ترم رو فراموش کنم ترمی که درسایی که فکر میکردم پاس نمیشن پاس شدن و درسی که تقریبا مطمئن بودم از پاس شدنش...
روز ۱۳ تیر هم برای من و هم برای یکی دیگه از بچه های دانشگاه روز خیلی خوبی بود برای من دلیلش این بود که درس فوق العاده بد قلق ماشین ۲ رو پاس کردم و برای اون دوستم هم اتفاق خیلی شیرینی افتاد که فکر نمیکنم راضی باشه بگم...
اما امان از هفته ی بعدش وقتی نمره های تجزیه اومد باورم نمیشد ۱۵ دقیقه تو شوک بودم. وقتی هم به خودم اومدم انتخاب واحد تابستونی رو ول کرده بودم و از دانشگاه اومده بودم بیرون. اون موقع حکمت اون کار رو نفهمیدم ولی الان میدونم که اگه اون موقع تجزیه رو پاس میکردم الان وضعیت خوبی (از لحاظ درسی نداشتم). خلاصه اینکه قرار شد با مهدی بریم تهران جنوب. و این بهترین اتفاق زندگی من در سال ۸۴ بود!
۶ روز بعد از تمام این اتفاقا روز تولد من بود. تولدی که برام اصلا شیرین نبود! بگذریم...
مرداد اما برام عالی بود. اولین اتفاق خوب ازدواج پسرخاله ی عزیزم کامران بود که بالاخره طلسمش شکست و بعد از چند سال تونست به سر و سامان برسه. بعدشم خاطره ی یک روز شیرین و یک پیاده روی از ایستگاه مفتح تا سیدخندان (هر چند که الان شیرینی اون خاطره خیلی وقته که از بین رفته) . طعم هات داگ های تهران جنوب. و روزهای چهارشنبه ی سخت که من باید از دانشگاه خودمون در بر بیابون به تهران جنوب میرفتم.
بالاخره مرداد هم رفت و شهریور اومد فصلی که برام فراموش نشدنیه برای اولین بار در دانشگاه من ۲ تا امتحان دادم که تمام سوالات رو بلد بودم! چیزی که ۴ سال بود برام اتفاق نیفتاده بود(البته اگه از امتحان مدار ۱ و دیجیتال فاکتور بگیریم) اولیش امتحان معماری کامپیوتر بود که ۳۰ دقیقه قبل از اتمام وقت تمام سوالا رو جواب دادم و دومیش که خیلیییییییی شیرینه امتحان تجزیه در تهران جنوب بود. اما از بس از این تجزیه میترسیدم فکر میکردم اینجا هم احتمال افتادنم هست! به هر حال بعد از ۲ هفته رفتم که جوابو بگیرم وقتی لیستو دیدم دقیقا مثل ۲ ماه پیش رفتم تو شوک! اما این فرق میکرد! باورم نمیشد که جلوی اسمم نمره ی ۲۰ ثبت شده باشه! ۲ تا از بچه ها موقع بهم زنگ زدند و یکی هم همون روز منو دیده و میدونه چه حالی داشتم. شهریور برام عالی تموم شد. مزد تمام زحمتام رو گرفته بودم. اون روزا اینقدر حالم خوب بود که «در وصف نگنجد». حتی همین الان هم که به اون روزا فکر میکنم بی اختیار لبخند میزنم...
این ۶ ماه اول٬ توی این روزا میشینم و ۶ ماه دوم هم مینویسم. قرار نیست کسی اینا رو بخونه. قرار نیست کسی برام به به و چه چه بزنه و انشالله هم قرار نیست کسی مسخره کنه. من همینم که هستم اگه کسی حال نمیکنه خب اینجا رو نخونه.
امیدوارم در سال جدید هممون یاد بگیریم که انرژی مثبت از خودمون ساطع کنیم. یاد بگیریم که حال همدیگر رو نگیریم یاد بگیریم که کمتر از هم انتقاد کنیم و ...
این روزا خیلی خسته ام خودم نمیدونم چمه!
با اینکه دیروز یک روز عالی بود و همه چیز بر وفق مرادم رقم خورد نمیدونم چرا الان بازم...
مخابرات ۱ پاس شد!...اونم با صائب!...هنوزم باورم نمیشه...من با صائب مخابرات رو یک ضرب پاس کردم...منی که یه موقعی اینقدر از صائب میترسیدم که بعد از میان ترم تجزیه دیگه سر کلاسش نرفتم...منی که فکر میکردم برای اینکه با صائب یه درسو پاس کنی باید به اندازه ی یه فوق لیسانس سواد داشته باشی...حالا باهاش مخابرات ۱ پاس کردم اونم با ۱۴.۵ دیروز وقتی نمره رو تو کامپیوتر دیدم داشتم سکته میکردم...خدایا شکرت
اگه آنتن هم پاس بشه این ترم یه ترم خیلی خوبی میشه٬ فعلا میتونم بگم ترم خوبیه٬
همه ی بچه ها میگفتن ایمان خیلی اشتباه کردی الکترونیک ۳ رو حذف کردی میگن لطیفی آسون ترین امتحان قرن رو گرفته٬ ملالی نیست! ترم بعد با محمودی ورمیدارم و ایشالا یه نمره ی خوبی میگیرم...البته محمودی ترم اولشه که الکترونیک ۳ ارائه داده اما قراره یه بنده خدایی بانی خیر بشه و سفارش منو بهش بکنه...
دیروز تا ۵ دانشگاه بودیم و بعدشم با کامران و آرش رفتیم ونک تا هم حسن رو ببینیم و هم جیلی بیلی بخوریم...به من خوش گذشت چون از پاس کردن مخابرات شاد شاد بودم...
خدایا یه چیزی مثل خوره داره اذیتم میکنه اما نمیدونم چیه...
دلم براش تنگ شده؟...نه! نه! نه!
تا همسفری نیست مرا بال و پری نیست
زین خانه ی حسرت هوای گذری نیست
این بی خبر از عشق نداری خبر از من
روزی تو بیایی نمانده اثر از من