کارنامه ی ۲

خب مثلا قرار بود زود بشینم قسمت دوم رو بنویسم اما عید حس همه کار رو از آدم میگیره...

مهر برای من تقریبا خوب شروع شد٬ هنوز شاد و سرخوش از نمره ی ۲۰ تجزیه بودم و دلم هم خوش بود که اون بالاخره زنگ میزنه! اما نشد ۳-۴ روز مونده به ماه رمضون بود که توی چت دیدمش٬ حال و احوال و بهانه اورد که از دوستاش دور شده و به هیچکس نزنگیده! منم ساده و باور کردم و ازش اجازه گرفتم که خودم دوباره بهش زنگ بزنم دقیقا یادمه که اولین چهارشنبه ماه رمضون بود زنگ زدم و کلی حال و احوال و نزدیک ۱ ساعت باهاش حرف زدم تا اینکه رضا اومد دنبالم و مجبور شدم قطع کنم٬ فرداش هم که از کلاس برگشتم دوباره بهش زنگ زدم و گفت که زنگ میزنه و من ساده هم باور کردم...
بگذریم٬ از نظر درسی بگم که مخابرات ۱ رو با صائب برداشته بودم و اولش میترسیدم اما بعدش گفتم من الان پایه ام قویه و باید این درس رو باهاش پاس کنم. شاید نکته ی جالبناک درسام ۵ شنبه ها بود صبح با لطیفی الکترونیک ۳ داشتم که عملا هیچی نمیفهمیدم! بعدش با رضایی مقدم آزمایشگاه داشتم٬ روزای اول که فکر میکردم استاد با من لجه(آخه تو کلاس به من بیشتر از همه گیر میداد) آزمایشگاه برام عذاب بود اما بعدا که یکم به کمک آرش دستم راه افتاد و هم فهمیدم که یه جورایی استاد باهام حال میکنه به منم خوش گذشت بعد از ظهر ها هم آنتن با قائدی داشتیم که من خیلی سر کلاسش بی توجهی میکردم و مطمئن بودم منو میندازه! اما آخرش فهمیدم که استاد خیلی هم با من حال میکرد و چون جفتمون هم ساکن کرج بودیم آخر ترم هم نمره ی خوبی بهم داد(خداییش من خیلی کمتر از ۱۳ توی ورقه نوشته بودم!) خب اینا رو گفتم ۱ شنبه ها که میکرو داشتیم و پور اسد رو تا آخرای آبان ندیدیم! هر هفته میرفتیم دانشگاه و دست از پا دراز تر برمیگشتیم ۲شنبه ها کنترل داشتم که من از اسلامی یه جورایی میترسیدم اما آخرش خوشبختانه به خیر گذشت و بعدشم قرآن که امیدوارم خدا منو ببخشه خیلی سر کلاس بد میخوندم و اصلا هم به حرفای استاد توجه نداشتم!
۳ شنبه هم که مخابرات ۱ با صائب بود٬ خداییش من برای اولین بار بود که سر کلاس صائب به درس گوش دادم و واقعا هم نتیجه گرفتم...
این از این٬ دوباره برگردیم به همون بررسی ماهیانه
آبان رو اسمش رو میزارم ماه انتظار ٬ هر شب و هر شب منتظر بودم که زنگ بزنه٬ هر چند که ته دلم میدونستم که اون... توی وبلاگ اصلیم سردرگمیم کاملا مشخص بود٬ جالب اینکه کسی هم دلیلش رو نمیدونست و حتی نمیتونستند حدس بزنند٬ سمیرا هم اینقدر سرش شلوغ بود که نخواستم بهش بگم٬ یکی دو تا دیگه از بچه ها که بهشون اعتماد داشتم و دارم هم همینطور بودند نمیخوام دیگه به اون موقع ها فکر کنم...من حتی واسش کادوی تولد هم ۳ هفته زودتر خریدم...بگذریم...
آها راستی٬ آخرای آبان من به کمک دوست خوبم با تکنولوژی فکر آشنا شدم و هنوزم که هنوزه دارم از این شیوه لذت میبرم و سعی میکنم زندگیم رو بهتر کنم
برسیم به آذر...۶ آذر روز تولد اون بود٬ با کلی اضطراب و نگرانی و بعد از کلی مشغولی خط شمارشو گرفتم و ... میدونی منو بدجور پیچوند...گفت که یکی هست که بهش پیشنهاد ازدواج داده و اینکه دوستای مشترکمون هم اینو میدونن! اون موقع اصل مطلب رو نمیدونستم و فکر میکردم حرفایی که میزنه راسته٬ بنابراین از دوست مشترکمون(که اسم اونم تصادفا مینا بود) بدجور دلگیر شدم که چرا به من چیزی نگفته ... خلاصه قضیه ی کانولوش اتفاق افتاد
از آذر چیز زیادی یادم نمیاد به جز یک خاطره ی خوب:
همون شبی که ‍C-130 سقوط کرد من به اتفاق کامران و آرش به ونک رفتیم و جیلی بیلی خریدیم! توی مترو یه پیرمرد خیلی باحال بود که فال حافظ همراه داشت٬ کامران ازش گرفت و برای من یک فال گرفت که همون شب توی وبلاگ نوشتم این بیتش خیلی با معنی بود...آن گل که هر دم در دست بادیست گو شرم بادش از عندلیبان
خب دیگه اتفاق خاص دیگه ای نیافتاد توی دی من وبلاگ رو تعطیل کردم که مثلا درس بخونم اما خدا شاهده که تا یک هفته مونده به شروع امتحانا لای کتاب رو باز نکردم! بالاخره ۲۴ دی امتحان مخابرات ۱ رو دادم که آسونتر از انتظارم بود اما بازم ترس از صائب به من تلقین میکرد که میافتم! بعدشم امتحان آنتن بود که من بد دادم و تقریبا میدونستم که میافتم اما وقتی نمره ها اومد سومین نمره ی بالای کلاس شده بودم! بعدشم امتحان کنترل که آسون تر از حد تصورم بود و حداقل از پاس بودنم مطمئن بودم و در نهایت امتحان میکرو که از چیزی که فکر میکردم بدتر دادم و الکترونیک ۳ رو هم که حذف کردم...
دیگه از اینجا به بعد اتفاق خاصی نیافتاد که قابل نوشتن باشه کلا سال ۸۴ نسبت به سال ۸۳ سال بهتری بود هم از نظر درسی هم از نظر دوستام. من امسال دوستای خیلی خوبی مخصوصا تو دانشگاه پیدا کردم با کامران صمیمی تر شدم و با بچه های خوبی مثل محسن آشنا شدم. در بیرون از دانشگاه هم اگه از مینا بگذریم همه ی دوستام عالی بودن! راستی امسال بعد از یکسال با سمیرا تلفنی صحبت هم کردم! و الان حدود ۷ ماهه که ارتباط مبایلی باهاش دارم...
گفتم مینا٬ اینم بگم: مینا به من گفته بود که اون یکی مینا(دوست مشترکمون) از جریان نامزدیش و این حرفا خبر داره واسه همین منم ازش دلگیر بودم و ۳-۴ ماهی باهاش حرف نزدم تا اینکه توی بهمن بالاخره فرصتی برای حل اختلاف بدست اومد و من فهمیدم که مینا(دوست مشترکمون) از جریان خبر نداشته٬ تازه فهمیدم که اون مینا میخواسته منو بپیچونه٬ الان هم میگم من عادت ندارم به کسی سیریش شم اگه کسی دیگه نخواد با من ارتباط داشته باشه خیلی خوشحال میشم رک و راست به خودم بگه تا اینکه دروغکی بگه من نامزد دارم! به خدا من آدمی نیستم که برم التماس کنم که تو رو خدا با من بمون...
بگذریم٬ همونطور که گفتم کلا سال ۸۴ سال خوبی بود و مطمئنم سال ۸۵ از اونم بهتر میشه٬ چون اگه خدا بخواد من امسال لیسانسم رو میگیرم و بعدشم میرم سر کار...

کارنامه


امروز روز اول فروردینه و چقدر خوبه که یکمی سال گذشته رو مرور کنم این نوشته برای خودمه فقط خودم

سال گذشته اصلا بهار برای من خوب شروع نشد ولی اینقدر زمستون بدی رو گذرونده بودم که اثرش تا ۳ ماه اول بهار هم مونده بود یادمه تو عید پارسال حس انجام هیچ کاری رو نداشتم حتی وبلاگ نویسی شبا میشستم فیلم کانال ۲ رو میدیدم و بعدشم تا ظهر فردا خواب و دید و بازدیدهای همیشگی و ...
دهه ی اول اردیبهشت یادمه امتحان تجزیه داشتم و روز قبلش هم یک دعوای حسابی بین ۲ تا از بچه های دانشگاه که اصلا کل فکر و ذکرمو مختل کرده بودن بگذریم که اختلاف بین اونا علیرغم تمام تلاش و اصرار من حل نشد و فکر کنم امسال هم ادامه داشته باشه(خدا نکنه!) به هر حال اردیبهشت هم گذشت و رسیدیم به خرداد تا اونجایی که یادمه آخرای خرداد با یکی از دوستای خوبم یه اختلاف پیدا کردم که تا ۱ ماه هم حل نشد ولی خدارو شکر آخرش جفتمون کوتاه اومدیم و قضیه ختم به خیر شد. بعدشم که امتحانات. فکر نمیکنم بتونم اون ترم رو فراموش کنم ترمی که درسایی که فکر میکردم پاس نمیشن پاس شدن و درسی که تقریبا مطمئن بودم از پاس شدنش...

روز ۱۳ تیر هم برای من و هم برای یکی دیگه از بچه های دانشگاه روز خیلی خوبی بود برای من دلیلش این بود که درس فوق العاده بد قلق ماشین ۲ رو پاس کردم و برای اون دوستم هم اتفاق خیلی شیرینی افتاد که فکر نمیکنم راضی باشه بگم...

اما امان از هفته ی بعدش وقتی نمره های تجزیه اومد باورم نمیشد ۱۵ دقیقه تو شوک بودم. وقتی هم به خودم اومدم انتخاب واحد تابستونی رو ول کرده بودم و از دانشگاه اومده بودم بیرون. اون موقع حکمت اون کار رو نفهمیدم ولی الان میدونم که اگه اون موقع تجزیه رو پاس میکردم الان وضعیت خوبی (از لحاظ درسی نداشتم). خلاصه اینکه قرار شد با مهدی بریم تهران جنوب. و این بهترین اتفاق زندگی من در سال ۸۴ بود!

۶ روز بعد از تمام این اتفاقا روز تولد من بود. تولدی که برام اصلا شیرین نبود! بگذریم...

مرداد اما برام عالی بود. اولین اتفاق خوب ازدواج پسرخاله ی عزیزم کامران بود که بالاخره طلسمش شکست و بعد از چند سال تونست به سر و سامان برسه. بعدشم خاطره ی یک روز شیرین و یک پیاده روی از ایستگاه مفتح تا سیدخندان (هر چند که الان شیرینی اون خاطره خیلی وقته که از بین رفته) . طعم هات داگ های تهران جنوب. و روزهای چهارشنبه ی سخت که من باید از دانشگاه خودمون در بر بیابون به تهران جنوب میرفتم.

بالاخره مرداد هم رفت و شهریور اومد فصلی که برام فراموش نشدنیه برای اولین بار در دانشگاه من ۲ تا امتحان دادم که تمام سوالات رو بلد بودم! چیزی که ۴ سال بود برام اتفاق نیفتاده بود(البته اگه از امتحان مدار ۱ و دیجیتال فاکتور بگیریم) اولیش امتحان معماری کامپیوتر بود که ۳۰ دقیقه قبل از اتمام وقت تمام سوالا رو جواب دادم و دومیش که خیلیییییییی شیرینه امتحان تجزیه در تهران جنوب بود. اما از بس از این تجزیه میترسیدم فکر میکردم اینجا هم احتمال افتادنم هست! به هر حال بعد از ۲ هفته رفتم که جوابو بگیرم وقتی لیستو دیدم دقیقا مثل ۲ ماه پیش رفتم تو شوک! اما این فرق میکرد! باورم نمیشد که جلوی اسمم نمره ی ۲۰ ثبت شده باشه! ۲ تا از بچه ها موقع بهم زنگ زدند و یکی هم همون روز منو دیده و میدونه چه حالی داشتم. شهریور برام عالی تموم شد. مزد تمام زحمتام رو گرفته بودم. اون روزا اینقدر حالم خوب بود که «در وصف نگنجد». حتی همین الان هم که به اون روزا فکر میکنم بی اختیار لبخند میزنم...

این ۶ ماه اول٬ توی این روزا میشینم و ۶ ماه دوم هم مینویسم. قرار نیست کسی اینا رو بخونه. قرار نیست کسی برام به به و چه چه بزنه و انشالله هم قرار نیست کسی مسخره کنه. من همینم که هستم اگه کسی حال نمیکنه خب اینجا رو نخونه.

امیدوارم در سال جدید هممون یاد بگیریم که انرژی مثبت از خودمون ساطع کنیم. یاد بگیریم که حال همدیگر رو نگیریم یاد بگیریم که کمتر از هم انتقاد کنیم و ...

این روزا خیلی خسته ام خودم نمیدونم چمه!
با اینکه دیروز یک روز عالی بود و همه چیز بر وفق مرادم رقم خورد نمیدونم چرا الان بازم...

مخابرات ۱ پاس شد!...اونم با صائب!...هنوزم باورم نمیشه...من با صائب مخابرات رو یک ضرب پاس کردم...منی که یه موقعی اینقدر از صائب میترسیدم که بعد از میان ترم تجزیه دیگه سر کلاسش نرفتم...منی که فکر میکردم برای اینکه با صائب یه درسو پاس کنی باید به اندازه ی یه فوق لیسانس سواد داشته باشی...حالا باهاش مخابرات ۱ پاس کردم اونم با ۱۴.۵ دیروز وقتی نمره رو تو کامپیوتر دیدم داشتم سکته میکردم...خدایا شکرت

اگه آنتن هم پاس بشه این ترم یه ترم خیلی خوبی میشه٬ فعلا میتونم بگم ترم خوبیه٬

همه ی بچه ها میگفتن ایمان خیلی اشتباه کردی الکترونیک ۳ رو حذف کردی میگن لطیفی آسون ترین امتحان قرن رو گرفته٬ ملالی نیست! ترم بعد با محمودی ورمیدارم و ایشالا یه نمره ی خوبی میگیرم...البته محمودی ترم اولشه که الکترونیک ۳ ارائه داده اما قراره یه بنده خدایی بانی خیر بشه و سفارش منو بهش بکنه...

دیروز تا ۵ دانشگاه بودیم و بعدشم با کامران و آرش رفتیم ونک تا هم حسن رو ببینیم و هم جیلی بیلی بخوریم...به من خوش گذشت چون از پاس کردن مخابرات شاد شاد بودم...

خدایا یه چیزی مثل خوره داره اذیتم میکنه اما نمیدونم چیه...

دلم براش تنگ شده؟...نه! نه! نه!

تا همسفری نیست مرا بال و پری نیست
زین خانه ی حسرت هوای گذری نیست

این بی خبر از عشق نداری خبر از من
روزی تو بیایی نمانده اثر از من