خب مثلا قرار بود زود بشینم قسمت دوم رو بنویسم اما عید حس همه کار رو از آدم میگیره...
مهر برای من تقریبا خوب شروع شد٬ هنوز شاد و سرخوش از نمره ی ۲۰ تجزیه بودم و دلم هم خوش بود که اون بالاخره زنگ میزنه! اما نشد ۳-۴ روز مونده به ماه رمضون بود که توی چت دیدمش٬ حال و احوال و بهانه اورد که از دوستاش دور شده و به هیچکس نزنگیده! منم ساده و باور کردم و ازش اجازه گرفتم که خودم دوباره بهش زنگ بزنم دقیقا یادمه که اولین چهارشنبه ماه رمضون بود زنگ زدم و کلی حال و احوال و نزدیک ۱ ساعت باهاش حرف زدم تا اینکه رضا اومد دنبالم و مجبور شدم قطع کنم٬ فرداش هم که از کلاس برگشتم دوباره بهش زنگ زدم و گفت که زنگ میزنه و من ساده هم باور کردم...
بگذریم٬ از نظر درسی بگم که مخابرات ۱ رو با صائب برداشته بودم و اولش میترسیدم اما بعدش گفتم من الان پایه ام قویه و باید این درس رو باهاش پاس کنم. شاید نکته ی جالبناک درسام ۵ شنبه ها بود صبح با لطیفی الکترونیک ۳ داشتم که عملا هیچی نمیفهمیدم! بعدش با رضایی مقدم آزمایشگاه داشتم٬ روزای اول که فکر میکردم استاد با من لجه(آخه تو کلاس به من بیشتر از همه گیر میداد) آزمایشگاه برام عذاب بود اما بعدا که یکم به کمک آرش دستم راه افتاد و هم فهمیدم که یه جورایی استاد باهام حال میکنه به منم خوش گذشت بعد از ظهر ها هم آنتن با قائدی داشتیم که من خیلی سر کلاسش بی توجهی میکردم و مطمئن بودم منو میندازه! اما آخرش فهمیدم که استاد خیلی هم با من حال میکرد و چون جفتمون هم ساکن کرج بودیم آخر ترم هم نمره ی خوبی بهم داد(خداییش من خیلی کمتر از ۱۳ توی ورقه نوشته بودم!) خب اینا رو گفتم ۱ شنبه ها که میکرو داشتیم و پور اسد رو تا آخرای آبان ندیدیم! هر هفته میرفتیم دانشگاه و دست از پا دراز تر برمیگشتیم ۲شنبه ها کنترل داشتم که من از اسلامی یه جورایی میترسیدم اما آخرش خوشبختانه به خیر گذشت و بعدشم قرآن که امیدوارم خدا منو ببخشه خیلی سر کلاس بد میخوندم و اصلا هم به حرفای استاد توجه نداشتم!
۳ شنبه هم که مخابرات ۱ با صائب بود٬ خداییش من برای اولین بار بود که سر کلاس صائب به درس گوش دادم و واقعا هم نتیجه گرفتم...
این از این٬ دوباره برگردیم به همون بررسی ماهیانه
آبان رو اسمش رو میزارم ماه انتظار ٬ هر شب و هر شب منتظر بودم که زنگ بزنه٬ هر چند که ته دلم میدونستم که اون... توی وبلاگ اصلیم سردرگمیم کاملا مشخص بود٬ جالب اینکه کسی هم دلیلش رو نمیدونست و حتی نمیتونستند حدس بزنند٬ سمیرا هم اینقدر سرش شلوغ بود که نخواستم بهش بگم٬ یکی دو تا دیگه از بچه ها که بهشون اعتماد داشتم و دارم هم همینطور بودند نمیخوام دیگه به اون موقع ها فکر کنم...من حتی واسش کادوی تولد هم ۳ هفته زودتر خریدم...بگذریم...
آها راستی٬ آخرای آبان من به کمک دوست خوبم با تکنولوژی فکر آشنا شدم و هنوزم که هنوزه دارم از این شیوه لذت میبرم و سعی میکنم زندگیم رو بهتر کنم
برسیم به آذر...۶ آذر روز تولد اون بود٬ با کلی اضطراب و نگرانی و بعد از کلی مشغولی خط شمارشو گرفتم و ... میدونی منو بدجور پیچوند...گفت که یکی هست که بهش پیشنهاد ازدواج داده و اینکه دوستای مشترکمون هم اینو میدونن! اون موقع اصل مطلب رو نمیدونستم و فکر میکردم حرفایی که میزنه راسته٬ بنابراین از دوست مشترکمون(که اسم اونم تصادفا مینا بود) بدجور دلگیر شدم که چرا به من چیزی نگفته ... خلاصه قضیه ی کانولوش اتفاق افتاد
از آذر چیز زیادی یادم نمیاد به جز یک خاطره ی خوب:
همون شبی که C-130 سقوط کرد من به اتفاق کامران و آرش به ونک رفتیم و جیلی بیلی خریدیم! توی مترو یه پیرمرد خیلی باحال بود که فال حافظ همراه داشت٬ کامران ازش گرفت و برای من یک فال گرفت که همون شب توی وبلاگ نوشتم این بیتش خیلی با معنی بود...آن گل که هر دم در دست بادیست گو شرم بادش از عندلیبان
خب دیگه اتفاق خاص دیگه ای نیافتاد توی دی من وبلاگ رو تعطیل کردم که مثلا درس بخونم اما خدا شاهده که تا یک هفته مونده به شروع امتحانا لای کتاب رو باز نکردم! بالاخره ۲۴ دی امتحان مخابرات ۱ رو دادم که آسونتر از انتظارم بود اما بازم ترس از صائب به من تلقین میکرد که میافتم! بعدشم امتحان آنتن بود که من بد دادم و تقریبا میدونستم که میافتم اما وقتی نمره ها اومد سومین نمره ی بالای کلاس شده بودم! بعدشم امتحان کنترل که آسون تر از حد تصورم بود و حداقل از پاس بودنم مطمئن بودم و در نهایت امتحان میکرو که از چیزی که فکر میکردم بدتر دادم و الکترونیک ۳ رو هم که حذف کردم...
دیگه از اینجا به بعد اتفاق خاصی نیافتاد که قابل نوشتن باشه کلا سال ۸۴ نسبت به سال ۸۳ سال بهتری بود هم از نظر درسی هم از نظر دوستام. من امسال دوستای خیلی خوبی مخصوصا تو دانشگاه پیدا کردم با کامران صمیمی تر شدم و با بچه های خوبی مثل محسن آشنا شدم. در بیرون از دانشگاه هم اگه از مینا بگذریم همه ی دوستام عالی بودن! راستی امسال بعد از یکسال با سمیرا تلفنی صحبت هم کردم! و الان حدود ۷ ماهه که ارتباط مبایلی باهاش دارم...
گفتم مینا٬ اینم بگم: مینا به من گفته بود که اون یکی مینا(دوست مشترکمون) از جریان نامزدیش و این حرفا خبر داره واسه همین منم ازش دلگیر بودم و ۳-۴ ماهی باهاش حرف نزدم تا اینکه توی بهمن بالاخره فرصتی برای حل اختلاف بدست اومد و من فهمیدم که مینا(دوست مشترکمون) از جریان خبر نداشته٬ تازه فهمیدم که اون مینا میخواسته منو بپیچونه٬ الان هم میگم من عادت ندارم به کسی سیریش شم اگه کسی دیگه نخواد با من ارتباط داشته باشه خیلی خوشحال میشم رک و راست به خودم بگه تا اینکه دروغکی بگه من نامزد دارم! به خدا من آدمی نیستم که برم التماس کنم که تو رو خدا با من بمون...
بگذریم٬ همونطور که گفتم کلا سال ۸۴ سال خوبی بود و مطمئنم سال ۸۵ از اونم بهتر میشه٬ چون اگه خدا بخواد من امسال لیسانسم رو میگیرم و بعدشم میرم سر کار...
Free downloads only for YOU
دانلود نرم افزار
http://ramin-rock.blogsky.com
سلام عالی خاطرات روزانه رو هم بنویسی خوب .... ایمان برام دعا کن خیلی این روزا دلم گرفته... بد جوری ترس برم داشته